گنبد از نور تو روشن

برچسپ ها: گنبد ، طلا

Print Friendly and PDF

مرد، دستش را به سمت مادرش دراز کرد و بی آنکه نگاهش را از گنبد درخشان امام رضا(ع) بردارد، مادرش را صدا زد. مادر خرناسی کشید و صدایش را نشنید. مرد، لحظه ای صورتش را از نرده های کلفت و چوبی ایوان به سمت مادرش برگرداند و با عجله گفت: مادر! نگاه کن...

این بار مادر برخاست. کمی اخم کرد و با بدخلقی گفت: چه شده؟ باز از گنبد رضای شیعیان، نور درخشانی دیده ای؟ و خودش را روی زمین به سمت نرده ها کشید. جیغ کوتاهی از دهانش بیرون آمد.

مرد، به مادرش نگاهی انداخت و سراسیمه گفت: دیدی؟ نورش را دیدی؟؟ و مادر با دهان باز، سر تکان داد و گفت: شاید باید بروم و خدا را شکر کنم. ..

چند لحظه بعد، نظر مادر تغییر کرد. غرولندکنان گفت: شیطان تو را گرفتار کرده است. مرا نصفه شبی اسیر خودت کرده ای. معلوم است که چشم آدم این وقت شب، آن هم از این فاصله خوب نمی بیند.

مرد، با تردید به مادرش نگریست و گفت: ولی تو هم این بار نور گنبد را دیدی! مادر شانه اش را بالا انداخت و روی لحاف دراز کشید و گفت: بخواب پسر جان! این شیعیان، خودشان کم گول زنک هستند، تو هم به جان من افتاده ای. چه می دانم چه دیده ام! و با این حرف، پتو را روی سرش کشید و دوباره خوابید.

مرد به گنبد نگاه کرد. نوری که می دید، رو به کم فروغی می گذاشت. نگران از جا برخاست. نگاهی به بستر مادرش کرد و صبر کرد تا نفس های مادرش در خواب عمیق شود. آنگاه، پاورچین، از در خانه بیرون رفت و ردّ نور را تا خود حرم گرفت تا به آن رسید.

وقتی به در حرم رسید، بسته بود. مرد، با نوری که هنوز از گنبد ساطع بود، در ورودی را یافت و کمی این پا و آن پا کرد که شاید نگهبانی در را باز کند. امّا خبری نشد؛ آرام و زمزمه وار گفت:

خدایا! اگر امام رضا(ع)، امام شیعیان، حقّ است، این در را باز کن.

در، تقّه ای کرد و باز شد.

مرد، ترسید. سخنان مادرش درباره فریب شیطان، در گوشش پیچید. از کجا معلوم که اصلاً در محکم بسته شده بود؟ مرد، شتاب زده، در را بست و از بسته شدنش مطمئن شد. آنگاه نفسش را حبس کرد و مقابل در ایستاد. اگر این بار هم در باز می شد، دیگر فریبی در کار نبود. مرد محکم و با اطمینان گفت: خدایا! اگر امام رضا(ع) حقّ است، این در را باز کن.

در تقّه ای کرد و باز شد.

مرد، گریان، پا در حرم گذاشت و به سوی قبری رفت که نورش، گنبد را همچون خورشید، درخشان کرده بود.

منبع حکایت: «اثبات الهداه بالنصوص و المعجزات»، شیخ حرّ عاملی، ترجمه احمد جنّتی، ج 6، ص 93.

اشتراک گذاری


مطالب مرتبط

این گنبد زیبا قلب ایران است

می خواهم تا آنجا كه دوست دارم، پربگیرم، اما تا بارگاه دوست راه طولانی است. چشم از پنجره برنمی دارم. دشت از پی دشت، كوه از پی كوه، دسته دسته گل سرخ، یك عالم سبز و یك دریا اشتیاق كه دستی از غیب به جانم ریخته است! همیشه همین طور است.

گنجی که از محرومیت ها طلا می سازد

بسیاری از اوقات با عجله سخنان پیامبر صلی الله علیه و آله را می خوانیم و به سراغ کلمات دیگر آن حضرت می رویم و یا مشغول کارهای جاری خود می شویم. در اینجا می خواهیم بر روی یکی از کلمات آن والامقام و صاحب علوم اولین و آخرین قدری تأمل کنیم تا به چند جانبه بودن و عمیق بودن آن پی ببریم.