حسنك و مهمان های ناخوانده

برچسپ ها: مهمان ناخوانده ، مهمان ، حسنك

Print Friendly and PDF

حسنك و مهمان های ناخوانده


    حسنك, مهمان, ناخواندهگفت: «بع... بع... بع... بع...»

    بره پشمالو

    «من علف می خواهم

    حسنك، شامم كو؟»


    بعد از آن یك باره

    ناله سگ برخاست

    آن سگ غمگین نیز

    شام خود را می خواست


    حسنك در آن شب

    گرم بازی شد شاد

    گاو و بره، سگ را

    حسنك برد از یاد


    این طرف سوباسا

    شاد گرم بازی

    آن طرف تر كمبا

    گرم تیراندازی


    ماه زیبا را، او

    با تفنگش می زد

    امتیاز تیرش

    رفت بالا، شد صد!


    حسنك غمگین شد

    رفت یك گوشه نشست

    ماه وقتی جان داد

    دلش از غصه شكست


    گفت كمبا: «به! به!

    شادم و خوشحالم

    امتیازم بالاست

    من به خود می بالم!»


    حسنك دلخسته

    رفت پیش سوبا

    تا بگوید با او

    درد دلهایش را


    گفت: «سوبا! دیدی؟

    او دل ما را زد!

    زیر نور مهتاب

    ماه زیبا را زد!»


    گفت سوبا: «بله!

    من خودم می بینم

    فكر من اینجا نیست

    من به فكر تیمم


    تیم شاهین فردا

    عصر بازی دارد

    من نباشم حتماً

    تیم ما می بازد!


    پس برو تا من هم

    بزنم «روپایی»

    تا كه شاید فردا

    بزنم گلهایی»


    حسنك با این حرف

    باز هم غمگین شد

    چشم های خیسش

    ناگهان سنگین شد


    حسنك خوابش برد

    دید خوابی تاریك

    خواب راهی را دید

    راه تنگ و باریك


    دید گرگی دارد

    می درد گاوش را

    مانده در تنهایی

    بره اش در صحرا


    سگ پرمهرش هم

    شده بود آواره

    حسنك هی می گفت:

    «ای سگ بیچاره!»


    حسنك زد فریاد:

    «آی، گرگ نامرد!

    بره جان! آنجا نه

    زود اینجا برگرد...»


    با اذان قوقولی

    غنچه گل وا شد

    حسنك شد بیدار

    زود از جا پا شد


    توی قاب چشمه

    حسنك خود را دید

    با وضویش چشمه

    شاد- قل قل- خندید

    با نسیمی خوشبو

    باز شد سجاده

    حسنك دید دلش

    یك سبد گل داده


    در دعایش او گفت:

    «ای خداوند بزرگ

    تو نگهدار مرا

    از نگاه بد گرگ!»


    او نمازش را خواند

    از خدا یاری خواست

    دید مهمان دارد

    زود از جا برخاست


    یك سماور آورد

    تا بخواند قل قل

    بعد با ظرفی رفت

    شاد سوی آغل


    ناگهان آنجا دید

    آغلش غم دارد

    از نگاه گاوش

    غصه ها می بارد


    بره پشمالو

    گوشه ای افتاده

    حسنك با خود گفت:

    «نكند جان داده!»


    سگ او با غصه

    چشمهایش را بست

    حسنك دید سگش

    لاغر و بی حال است


    یاد دیشب افتاد

    یاد آن بازی ها

    یاد تیر كمبا

    یاد توپ سوبا


    داس خود را برداشت

    رفت سوی صحرا

    در سر او پیچید

    عطر و بوی صحرا


    می درخشید از دور

    نور داسسش در دشت

    او علفها را چید

    سوی آغل برگشت


    گاو و بره خوردند

    حسنك خندان شد

    چشم هایش از شوق

    خانه باران شد


    حسنك داسش را

    روی دیوار آویخت

    گاو خود را دوشید

    توی ظرف سگ ریخت


    بعد از آن هم او باز

    گاو خود را دوشید

    شیر بر روی اجاق

    قل قلی زد، جوشید


    حسنك از آن ریخت

    توی لیوان هایش

    بعد با سینی برد

    پیش مهمانهایش


    دید مهمانهایش

    هر دو تا بیدارند

    با تفنگ و با توپ

    باز گرم كارند


    حسنك سینی را

    برد سوی سوبا

    گفت سوبا: «این چیست؟

    نه، نیاور اینجا!»


    حسنك گفت: «چرا؟

    این كه شیرین عالی است!»

    گفت سوبا: «در آن

    جای موزی خالی است!»


    حسنك با سینی

    رفت پیش كمبا

    گفت: «توی لیوان

    شیر داغ است، بیا!»


    در جوابش كمبا

    گفت: «این دیگر چیست؟

    شام و صبحانه من

    چند دانه باطری است!»

    اشتراک گذاری


    مطالب مرتبط

    مهمان ناخوانده شبِ عروسی

    روزترین شبِ زندگی اش نزدیک می شد. خودش را به سرعت، برای آن «بهترین شب» آماده می کرد. یک «دختر» است و یک «شب عروسی». مگر چند بار اتفاق می افتد؟!

    مهمان نواز، بهشتی می شود

    عید نوروز جشنی به بهانه تغییر و تحوّل طبیعت است. جشنی که با دعای زیبای "حَوِّلْ حالَنا اِلی اَحْسَنِ الْحال" آمیخته شده و باید نقطه عطفی برای یک زندگی زیباتر و حالی خوش تر باشد. شاید چند وقتی باشد که مهمانی های ما تعطیل شده، شاید از هم خبر نمی گیریم؛ شاید چند وقتی هست دنبال بهانه ای برای سخاوت، بخشش و دور ریختن کینه ها هستیم؛ عید نوروز با آمدن خود بهترین و زیباترین راهکارها را در اختیار ما قرار داده، نوروز را دریابیم که می تواند خیلی از کارهای نیک را برای ما به ارمغان آورد و آن را در زندگی ما همیشگی سازد.